چهره ای که هرگز فراموش نخواهم کرد

باد سرد زمستانی تمامی صورتم را منجمد کرده بود وبه هوای تنفسی ام اجازه ی ورود وخروج نمی داد باران به شدت وبی امان بر سرم فرود می آمد همچون سنگ ریزه ها بی امان وستم گر،این نعمت خدادادی که هیچ بنی بشری هیچ گاه همانند آن را پیدا نخواهد کرد. اما گاهی اوقات چقدر چقدر دردناک برسرمان می بارد،شاید میخواهد یاد آوری کند که چه موجود با ارزشی است.

هوا بسیار سرد بود وپاهایم دیگر قدرت راه رفتن نداشتند گویی در پوتین هایم یخ زده بودند،پالتوی خیسم هیچ گاه نمی توانست مرا گرم کند وتنها دست های گرم مادرم بود که دستان یخ زده ام را میان خود می فشرد وبه من اطمینان می داد که هنوز می توانم محبت را احساس کنم محبتی که شاید هیچ آدمی در آن سرمای زمستان احساس نکند.                                                                                                                                        

ماشین پیکان صافکاری نشده ای که چراغ هایش سعی می کرد در آن هوای سرد خود نمایان شود به ما نزدیک می شد ،صفحه ی خاکستری رنگ آن خیابان انگار قصد سبز شدن را نداشت،گویی درآن رنگ سبز تعریف نشده بود.

دستگیره ی سرد ماشین که حال روبروی من ایستاده بود گویی قصد باز شدن نداشت،بالاخره مادرم در را به آرامی باز کرد وداخل ماشین نشستیم،داخل ماشین سرد بود ومن فکرمی کردم بر روی یخ های قطب شمال    نشسته ام که با هیچ درجه دمایی قادر به گرم شدن نیست. هنوز دستان مادرم دستان سرد مدا می فشرد واین تنها دلیل زندگی برایم در آن لحظه بود.                                                                                                 

ماشین شروع به حرکت کرد همانند پیر مردی عصا به دست تلو تلو خوران ما رابه خیابان اصلی رساند.مرد میان سال با مو های جو گندمی وسبیل هایی که اکثر آن ریخته بود سرفه ای کرد. در آن لحظه انگار زبانم بند آمده بود تا              به او بگویم متشکرم از این که ما را سوارکرده کرده اید.  در آن سوی خیابان تاکسی زرد رنگی جلوی زن چادری که سعی داشت با یک دست کیف بزرگش وبا دست دیگر کودک خورد سال خود را نگه دارد توقف کرد بود. پیر زن عصا به دست که بسیارزیبا ودل ربا بود سعی داشت تا به راننده تاکسی بفهماند که تاکسی دربست

است واو اجازه ی سوار کردن آن ها را نخواهد داشت. لحظه ای چشمان پیر زن ومن در هم گره خورد، چشما ن پیر زن خاکستری وبی رحم بود چشمانی که همرنگ آن خیابان سرد بود . تاکسی که از سوار کردن آنها منصرف شده بود به حرکت درآمدورفت.دختر بچه که دیگر چشمانش قدرت بازماندن را نداشت کم کم بسته می شد.مادرم به راننده تاکسی گفت که آنها را سوار کند ومرد میان سال چشمی گفت  وآنها را سوار کرد  و آن ها در کنار ما جای گرفتند.     چقدر دردناک است که کسی بتواند هم نوع خود را آن گونه ترک کند لحظه ای گرما تمامی وجودم را فرا گرفت گرمایی از محبت مادرم سرچشمه می گرفت وآن تنها چهره ای بود که در ذهنم باقی ماند.                                                                                         

چهره ی مهربان وزیبای مادرم بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد